محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

عطر سیب

شب های قدر...

1392/5/28 16:32
نویسنده : محدثه
461 بازدید
اشتراک گذاری

شب قدر

 

خدایا به حق دل پاک و معصوم فرشته ای که به ما عطا کردی همه ی بچه ها رو واسه مامان باباهاشون نگه دار...آمین...

امسال شبای قدر من و بابا محسن حال و هوای دیگه ای داشتیم...احساس مادر بودن و پدر شدن قشنگترین و بهترین چیزی بود که خدای مهربون تو شبای قدر پارسال تو تقدیرات یک ساله ی ما نوشت و ما همیشه خدا رو شاکریم...

شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بعد افطار مشغول درست کردن سحری شدم، عدس پلو غذای امشب سحر ما بود وقتی از آشپزخونه اومدم بیرون ساعت یازده بود و باید آماده میشدیم تا بریم مراسم احیا و چون تو هنوز کوچولو بودی جای دوری نمیتونستیم بریم واسه همین مسجد دانشگاه علم و صنعت رو انتخاب کردیم، تو فضای سبز دانشگاه یه زیرانداز پهن کردیم و نشستیم به خوندن دعای جوشن کبیر...توام واسه خودت بیدار بودی و خوشحال..با اینکه ماه رمضون امسال درست وسط تابستون بود اما اون شب باد خنکی بود ما هم که واسه تو نه پتو برداشته بودیم نه لباس گرم.. واسه همین بابا محسن با هرچی که تو ساک ت بود یه جای گرم و نرم برات درست کرد تا یخ نکنی..بعدم پستونک خوردی و خوابت برد..اینم عکسش:

 

 

موقع قرآن سر گرفتن داشتی شیر میخوردی..منم همون زیر چادر قرآن رو سرت گذاشتم تا همین قرآن همیشه حافظ و نگهبانت باشه...

 

niniweblog.com

 

شب بیست و یکم ماه مبارک مامان جون و باباجون و خاله فاطمه افطاری خونه مون بودن اون شب قرار بود احیا بریم حاج منصور.. بعد افطار سریع قورمه سبزی رو بار گذاشتیم و آماده ی رفتن شدیم...نیم ساعته رسیدیم ولی به قدری شلوغ بود که فقط یه ساعت دنبال جای پارک میگشتیم..آخرم مجبور شدیم ماشینو جلوی ایستگاه مترو پارک کنیم و یه ایستگاه رو با مترو بریم اون شب برای اولین بار مترو هم سوار شدی مامانی خیلی ناز تو کریر خوابیده بودی و تو مسیر همه نگاهت میکردن منم مدام برات ون یکاد میخوندم...وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود به سختی میتونستیم راه بریم اصلا جایی خالی نمونده بود بشینیم یه جا وسط پیاده رو جا انداختیم و نشستیم...بابا محسن رفت فضای سبز روبروی مسجد ارگ یه جای توپ گیر آورد و همگی باهم رفتیم اونجا...اون موقع دیگه بیدار شده بودی و داشتی واسه خودت حرف میزدی یه خانواده کنارمون نشسته بودن که اتفاقا اونا هم یه نی نی کوچولو داشتن...حاج منصور روضه رو شروع کرده بود هر از گاهی صداشو میبرد بالا اون نی نیه که رو پای باباش خوابیده بود یه دفعه از صدای حاج منصور میپرید باباشم میگفت: جانم بابایی این آقا نمیفهمه...ماهم خنده مون گرفته بود...یه دختر کوچولویی هم از چند خانواده اونورتر هی میومد پیشت میخواست نازت کنه مامانشم هی بغلش میکرد میبردش...توام رو پای من رو تشکت خوابیده بودی و انگشت میخوردی...مامان جون حلوای نذری درست کرده بود که خیلی هم خوشمزه شده بود.. به هرکی دورمون نشسته بود تعارف کردیم ...توام پا به پای ما بیدار بودی...مامان قربونت بشه که احیا گرفتی عزیزمماچماچماچماچماچماچ...بعدم رفتی بغل بابایی و اون شب رو پای بابا محسن قرآن سر گرفتی...

 

 

 

فدای دستای کوچولوت بشم که داری دعا میکنی...مامان بابا رو تو دعاهات فراموش نکنی عزیزم...

 

niniweblog.com

 

شب بیست و سوم دوباره سه تایی رفتیم دانشگاه علم و صنعت...اون شبم خیلی آقا بودی پسرم یعنی کلا خیلی آقایی...همه مون عاشقتیم...ایشالا تقدیرات خوبی داشته باشی پسرم و خدای مهربون رو هیچ وقت فراموش نکنی...منم تو این شبا از خدا خواستم همیشه سالم و سلامت باشی، یار و یاور امام زمان باشی..و اینکه خدا کمک کنه بتونیم در مسیر صحیح تربیتت کنیم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

محسن
24 مرداد 92 13:31
فداش بشم براي مامان و باباش دعا ميكنه خيلي دوسش دارم
مامان جون
24 مرداد 92 16:00
از زبون محمد پارسا مامانی دستت درد نتنه اینقدر برا من زحمت تشیدی از توچیتی منو با قرآن و ولایت آشنا تردی دستت رو میبوسم احساسمو......... نمیدونم احساس می تنم بقول مامانجون در آینده مرد بزرگی میشم مامان مهربونم تو بهترینی خیلی دوستت دالم زیاد زیییییییییاد
حنانه
24 مرداد 92 20:26
شما دوتا عــــجــــیــــب خودتون رو تحویل میگیریدااااااااااا
حنانه
27 مرداد 92 18:50
آبجی چرا دیگه عکس جدید نمیذاری ی ی ی ی ی ی ی ی ی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطر سیب می باشد