محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

عطر سیب

اللهم صل علی محمد و آل محمد

امام خامنه ای

 

 هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست؛

زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد؛

ای کاش من هم مثل او

به خدایم ایمان داشتم...                                

                                  (آیت الله العظمی بهجت)


*یا مسیح حسین یا علی اصغر ادرکنی*

  یا صاحب الزمان     فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن.     چهارم محرم الحرام سال 1435 مصادف با 17 آبان 92 دیروز پسر گل مامان و بابا.. علی اصغر کوچولوی امام حسینی..یار و یاور مهدی.. محمدپارسای عزیزمون 6 ماهه شده... خیلی جالب و عجیبه برام که تو دقیقا در روزی که منتسبه به حضرت علی اصغر(ع)، 6 ماهه شدی پسرم... امروز من و بابا و مامان جون، همراه با سرباز کوچولوی امام زمان (عج) برای شرکت در مراسم سوگواره ی علی اصغر راهی مصلی شدیم..خیلی شلوغ بود همه ی بچه ها با لباس های سبز و سربند همراه ماماناشون به سمت مراسم میرفتن.. من و مامان جونم تو راه برات یه سربند خ...
14 آذر 1392

شب های قدر...

  خدایا به حق دل پاک و معصوم فرشته ای که به ما عطا کردی همه ی بچه ها رو واسه مامان باباهاشون نگه دار... آمین ... امسال شبای قدر من و بابا محسن حال و هوای دیگه ای داشتیم...احساس مادر بودن و پدر شدن قشنگترین و بهترین چیزی بود که خدای مهربون تو شبای قدر پارسال تو تقدیرات یک ساله ی ما نوشت و ما همیشه خدا رو شاکریم... شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بعد افطار مشغول درست کردن سحری شدم، عدس پلو غذای امشب سحر ما بود وقتی از آشپزخونه اومدم بیرون ساعت یازده بود و باید آماده میشدیم تا بریم مراسم احیا و چون تو هنوز کوچولو بودی جای دوری نمیتونستیم بریم واسه همین مسجد دانشگاه علم و صنعت رو انتخاب کردیم، تو فضای سبز دانشگاه یه زیرانداز پهن کردی...
28 مرداد 1392

واکسن دو ماهگی

    پسر گلم واکسن زده...گریه ام کرده اما قول داده گپ ش آب نشه     الانم داره تلویزیون میبینه... فدای نگاه شیطونت بشم مامانی... امروز 16 تیر 92 ساعت 5:30 بعدازظهر همگی داشتیم آماده میشدیم... پدرجون و مادرجون وعمه فائزه که چندروزی بود اومده بودن تهران داشتن برمیگشتن ... من و بابا محسن هم میخواستیم ببریمت درمونگاه که واکسن بزنی... جلوی در از همدیگه خداحافظی کردیم و ما راهی درمونگاه شدیم اولین واکسنتو تو درمونگاه شفا پیش خانوم کرباسی زدی.. خیلی ازت خوشش اومده بود میگفت سلام ورزشکار..پهلوون..آخه وقتی تو تو ی دل مامانی  بودی من پیش ایشون کلاسورزش میرفتم...خلاصه وقتی واکسن زدی خیلی گریه کردی اما ...
20 تير 1392

*ختنه ی گل پسر*

محمدپارسا قبل از ختنه: محمدپارسا در حین ختنه: محمدپارسا بعد از ختنه:     آخییی... پسرم خبر نداره می خوایم ختنه ش کنیم امروز 4ام خرداد ساعت 11 صبح نوبت گرفته بودیم محمدپارسا رو ببریم دکتر واسه ختنه... با اینکه میدونستم هرچی زودتر این کار انجام بشه کمتر اذیت میشه ولی بازم دلم آروم و قرار نداشت، طاقت گریه شو نداشتم.. وقتی رفتیم پیش دکتر 4تا نی نی دیگه هم بعد از ما اومده بودن واسه ختنه...اما محمدپارسای من اولین نفر بود... بیشتر از این دلم میسوخت که خیلی آروم خوابیده بود حتی وقتی گذاشتمش رو تخت جراحی هم بیدار نشد... دکتر که اومد همه رو از اتاق بیرون کرد... خیلی نگرانش بودیم من و بابا محسن و مامان جون بیرون منتظ...
8 تير 1392

اولین روز...

    محمدپارسای 3.250 کیلویی به این دنیا خوش اومدی   پسرم منتظره بابا محسن بیاد پیشش... البته دیشب وقتی منتقل میشدیم به بخش چند لحظه ای بابایی تو رو دید از خوشحالی داشت بال در میاورد. حالا خودش میاد برات مینویسه که دیشب بهش چی گذشته و لحظه ی تولدت چه احساسی داشته... الان نزدیکای ظهره پدرجون و مادرجون دارن از یزد مستقیم میان بیمارستان تا ببینن خدا چه نوه ی گلی بهشون داده...مامان جونم که از دیشب اینجاس و همش قربون صدقه ت میره     ...
8 تير 1392

عقیقه ی پسملم...

  امروز بابایی یه ببعی خرید و تو رو عقیقه کردیم...به امید اینکه همیشه سلامت باشی عزیزم..خییییییییییلی دوستت داریم امروز هفتمین روز تولدت بود پسرم ... بابا محسن امروز مرخصی گرفته تا محمد پارسای گل مون رو عقیقه کنیم... نزدیکای ساعت 11 قصاب جلوی خونه مون ببعی محمد پارسا رو آورد و قربونی کرد همون موقع گذاشتمت تو کریر و رفتیم جلوی در و چند تا عکس با ببعی بیچاره که خون ش ریخته بود گرفتیم  ...  مقداری از گوشتو واسه مهمونا نگه داشتیم بقیه شم دادیم آسایشگاه کهریزک... تا به برکت دعای همه ی نیازمندان فرزند سالم و صالحی داشته باشیم ... ناهارم همگی دور هم چلوگوشت عقیقه خوردیم که مامان جون و مادرجون...
7 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطر سیب می باشد