محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

عطر سیب

اولین روز...

    محمدپارسای 3.250 کیلویی به این دنیا خوش اومدی   پسرم منتظره بابا محسن بیاد پیشش... البته دیشب وقتی منتقل میشدیم به بخش چند لحظه ای بابایی تو رو دید از خوشحالی داشت بال در میاورد. حالا خودش میاد برات مینویسه که دیشب بهش چی گذشته و لحظه ی تولدت چه احساسی داشته... الان نزدیکای ظهره پدرجون و مادرجون دارن از یزد مستقیم میان بیمارستان تا ببینن خدا چه نوه ی گلی بهشون داده...مامان جونم که از دیشب اینجاس و همش قربون صدقه ت میره     ...
8 تير 1392

عقیقه ی پسملم...

  امروز بابایی یه ببعی خرید و تو رو عقیقه کردیم...به امید اینکه همیشه سلامت باشی عزیزم..خییییییییییلی دوستت داریم امروز هفتمین روز تولدت بود پسرم ... بابا محسن امروز مرخصی گرفته تا محمد پارسای گل مون رو عقیقه کنیم... نزدیکای ساعت 11 قصاب جلوی خونه مون ببعی محمد پارسا رو آورد و قربونی کرد همون موقع گذاشتمت تو کریر و رفتیم جلوی در و چند تا عکس با ببعی بیچاره که خون ش ریخته بود گرفتیم  ...  مقداری از گوشتو واسه مهمونا نگه داشتیم بقیه شم دادیم آسایشگاه کهریزک... تا به برکت دعای همه ی نیازمندان فرزند سالم و صالحی داشته باشیم ... ناهارم همگی دور هم چلوگوشت عقیقه خوردیم که مامان جون و مادرجون...
7 تير 1392

بدو تولد محمدپارسا

    اون لحظه به چی فکر میکردی عزیزم.....!! روز های آخر دوران بارداری بود که با درد های سختی سپری می شد..همه ی ما بی صبرانه منتظرت بودیم،دکتر گفته بود 24ام اردیبهشت میای پیشمون...اما فکر کنم تو بیشتر منتظر بودی بیای بغل مامان...... 16 اردیبهشت بود وقتی واسه نماز صبح بیدار شدیم از شدت درد فقط گریه میکردم طوری که نمازم داشت قضا می شد،به زور تونستم نشسته نماز بخونم..اما کم کم آروم شد و... صبح که بابا محسن میخواست بره سرکار خیلی نگران بود میخواست منو ببره خونه مامان جون که من قبول نکردم چون حالم خیلی خوب بود و هیچ دردی نداشتم...اون روز تا نزدیکای ظهر خوابیدم وقتی بیدار شدم طبق عادت روزانه یه بستنی یخی خوردم دقیقا یاد...
4 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطر سیب می باشد