محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

عطر سیب

بدو تولد محمدپارسا

1392/4/4 15:17
نویسنده : محدثه
454 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

اون لحظه به چی فکر میکردی عزیزم.....!!

روز های آخر دوران بارداری بود که با درد های سختی سپری می شد..همه ی ما بی صبرانه منتظرت بودیم،دکتر گفته بود 24ام اردیبهشت میای پیشمون...اما فکر کنم تو بیشتر منتظر بودی بیای بغل مامان......

16 اردیبهشت بود وقتی واسه نماز صبح بیدار شدیم از شدت درد فقط گریه میکردم طوری که نمازم داشت قضا می شد،به زور تونستم نشسته نماز بخونم..اما کم کم آروم شد و...

صبح که بابا محسن میخواست بره سرکار خیلی نگران بود میخواست منو ببره خونه مامان جون که من قبول نکردم چون حالم خیلی خوب بود و هیچ دردی نداشتم...اون روز تا نزدیکای ظهر خوابیدم وقتی بیدار شدم طبق عادت روزانه یه بستنی یخی خوردم دقیقا یادمه با طعم پرتقالزبان بعدم واسه ناهار ماهی درست کردم

بابا محسنم مدام زنگ میزد حالتو میپرسید،وقتی ناهار آماده شد نشستم پای تلویزیون..همچنان که ناهار میخوردم سریال پروانه هم میدیدم ساعت نزدیکای 2 بود که مامان جون زنگ زد،میخواست ببینه با خیال راحت کلاسشو بره یا نه!! منم بهش گفتم حالم خوبه و کلاستو حتما برو...بعدم خاله مطهره زنگ زد و...

خلاصه یه شربت زعفرون مشتی درست کردم و با یه بشقاب پر از میوه اومدم نشستم سریال بال های خیس رو ببینم ساعت دقیقا 15:05 بود که بابا محسن پیام داد حالت خوبه محدثه جون؟ منم فرستادم آره خوبمماچ

اما هیچ کس حتی خودم فکر نمیکردم تو درست یک ساعت بعدش بخوای بیای...

آخرای سریال بود که.........

ترسیده بودم سریع زنگ زدم بابا محسن ت اومد یه آژانس گرفتیم و به سرعت راهی بیمارستان شدیم

از اون ور هم به مامان جون زنگ زدم زود خودشو برسونه بیمارستان...خیلی دلهره داشتم،بابا محسن با اینکه معلوم بود اضطراب داره سعی میکرد به من آرامش بده،در عین حال ازم میخواست وقت تولدت براش دعا کنم منم خیلی بغض کرده بودم اصلا نمیتونستم حرف بزنم فقط گوش میدادم..

بابایی از راننده آژانس خواست تا داخل بیمارستان بره،تا جلوی در آسانسور چند قدمی بیشتر راه نبود رفتیم طبقه ششم وارد بخش زایمان شدیم از اونجا به بعد بابا محسنو راه ندادنناراحتدکتر بعد از معاینه یه دست لباس آبی داد بپوشم منم لباسامو عوض کردم و داخل یه پلاستیک گذاشتم و بردم دادم به بابا محسن که دیدم مامان جون رسیده،باهاشون خداحافظی کردم،خیلی لحظات سختی بود گریه م گرفته بود..

فضا خیلی سنگین بود اصلا فکر نمیکردم اینقدر خلوت باشه...یه سالن بزرگ بود با پر از اتاق،وسط سالن دو تا اتاق خیلی بزرگ بود که یکیش بخش سزارین بود یکی هم بخش طبیعی که در هر دو باز بود، داخل اتاق طبیعی یه خانم با نوزادش خوابیده بود توی اتاق انتظار هم دو سه نفری خوابیده بودن که همش ناله میکردن گاهی هم داد و فریاد...داخل یه اتاق دیگه دو تا خانم بستری بودن که یکیشون پنج ماهش بود و قرار بود بچه ش سقط بشه،دلم به حالش میسوخت هر وقتی میرفتم بهش دلداری میدادم...توی سالن راه میرفتم همراه با یه خانومی که بچه ی دومش بود...به من میگفت نمیترسی منم گفتم سعی میکنم اصلا بهش فکر نکنم...ساعت نزدیکای هفت بعدازظهر بود کم کم دردم داشت شدت میگرفت،هم چنان که راه میرفتم سوره ی یس و انشقاق رو میخوندم..توی اتاق انتظار چهار تخت بود که هیچ کدوم خالی نبود واسه همین توی اتاق سزارین که هیچ کس نبود خوابیدم و بهم سرم زدن...دردم شدید بود دیگه نمیتونستم تحمل کنم بردنم اتاق انتظار ساعت از 8 گذشته بود من فقط از زور درد داد میکشیدم و گریه میکردم و حضرت زهرا س رو صدا می زدم...صدای اذان بلند شد فقط از حضرت زهرا میخواستم به برکت این لحظات کمکم کنه...

ساعت 10 شب بود وارد اتاق زایمان شدم ...

ساعت 10:20 وارد این دنیا شدی عزیزم...وقتی پرستار تو رو روی قلبم گذاشت فقط گریه میکردم نمیدونم گریه ی خوشحالی بود یا راحت شدن از تحمل درد!!! فقط اینو میدونم که محکم بغلت کرده بودم و خدای مهربون رو از ته قلب شکر میکردم...

و این قشنگ ترین لحظه ی زندگی من بود....ولی اینکه اون لحظه تو چه حسی داشتی نمیدونم!!!

شاید برات سخت بود که از عالم زرع وارد عالم دنیا شدی،اما در هر صورت اون لحظه روی قلب مامان محدثه آروم خوابیده بودی...

خدایا صدها هزار مرتبه شکر..............................................................................................

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

mohsen
29 خرداد 92 21:27
خیلی جیگره
مامان تسنیم
6 تیر 92 17:04
مبارکت باشه این خصوصیاتی که گفتی دقیقا میشه بلوک زایمان بیمارستان نجمیه:-)
مامان ریحان
8 تیر 92 2:05
ما شاالله چقدرم مها

ممنون گلم لطف داری
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطر سیب می باشد