عقیقه ی پسملم...
امروز بابایی یه ببعی خرید و تو رو عقیقه کردیم...به امید اینکه همیشه سلامت باشی عزیزم..خییییییییییلی دوستت داریم
امروز هفتمین روز تولدت بود پسرم ...
بابا محسن امروز مرخصی گرفته تا محمد پارسای گل مون رو عقیقه کنیم... نزدیکای ساعت 11 قصاب جلوی خونه مون ببعی محمد پارسا رو آورد و قربونی کرد همون موقع گذاشتمت تو کریر و رفتیم جلوی در و چند تا عکس با ببعی بیچاره که خون ش ریخته بود گرفتیم ...
مقداری از گوشتو واسه مهمونا نگه داشتیم بقیه شم دادیم آسایشگاه کهریزک... تا به برکت دعای همه ی نیازمندان فرزند سالم و صالحی داشته باشیم... ناهارم همگی دور هم چلوگوشت عقیقه خوردیم که مامان جون و مادرجون زحمت کشیدن درست کردن البته منو بابایی از اون گوشت نباید می خوردیم... به هرحال روز خوب و به یادموندنی ای بود...
شبم دل و جگرو کباب کردیم و به قول بابایی هول دادیم به بدن اون شب پدرجون و مادرجون و عمه فائزه میخواستن برن یزد فک کنم حسابی دلشون برات تنگ میشد...
باباجون و خاله فاطمه ام که از ظهر اومده بودن شب پیشمون موندن، آخرشبم مامان جون یه کوچولو از پایین موهاتو قیچی کرد و به اندازه وزنش صدقه دادیم...قربون موهای خوشگلت بشم مامانی... بیا تو بغلم...
***خدایا به خاطر این نعمت بزرگی که عطا کردی ممنونتم***