اولین روز...
محمدپارسای 3.250 کیلویی به این دنیا خوش اومدی
پسرم منتظره بابا محسن بیاد پیشش...
البته دیشب وقتی منتقل میشدیم به بخش چند لحظه ای بابایی تو رو دید از خوشحالی داشت بال در میاورد.
حالا خودش میاد برات مینویسه که دیشب بهش چی گذشته و لحظه ی تولدت چه احساسی داشته...
الان نزدیکای ظهره پدرجون و مادرجون دارن از یزد مستقیم میان بیمارستان تا ببینن خدا چه نوه ی گلی بهشون داده...مامان جونم که از دیشب اینجاس و همش قربون صدقه ت میره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی